نشانی تو...

نشانی تو فقط


بغض همه ی سنگ ها و


یک دلِ سیر گریه کردن ابرهاست٬


و سرخی نشکفته یک خاک٬


پریدن اولین سهره ی بیدار٬


و دست خطی ساده٬ پریده رنگ


از نامه ای که هیچگاه به مقصد نرسید.


   ...


نشانی تو...


راستی نشانی تو کجاست؟!


توسن خیال...

امشب خیال بی خبر از من

رفته است تا کجا؟!

آیا کدام جای،

ندانم

اطراق کرده است

چشم انتظار مانده ام امشب

که بی من،او

رو بر کدام سوی نهاده ست

از نیمه هم گذشته شب،

اما خیالِ من

گویا خیالِ آمدنش نیست


در دم دمای صبح

دیدم خیال،خرم و خندان ز ره رسید

پرسیدمش که،

رفته کجا؟

پاسخی نگفت

هرچند می نهفت

رازی نگفتنی را،اما

دیدم

در دیده نقش روی تو را داشت

بوییدمش،

شگفت!

بوی تو را داشت....


حمید مصدق


غم مخور.....

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور


ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور


گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور


دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور


هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور


ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور


در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش​ها گر کند خار مغیلان غم مخور


گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور


حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور


حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور


حافظ شیرازی


رد پا....

دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی شود

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند

یکی درمه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی رحم ترینشان در برف

آنچه به جا می ماند

رد پائی است

و خاطره ای که هر از گاه پس میزند

مثل نسیم سحر

پرده های اتاقت را

....


کتاب عاشقی....

کتاب عاشقی را آرام باز می کنم

و ورق می زنم صفحات دلدادگی را ،

داستان خسرو و شیرین . . .

افسانه ی لیلی و مجنون

روایت ویس و رامین ،

قصه ی بیژن و منیژه ،

وامق و عذرا ، . . .

. . .

باز هم ورقی دیگر ،

و برگی دیگر ،

و کهن عشقی دیگر . . .

. . .

تو گویی لابلای هر برگ ،

با ظرافتی خاص . . .

دلی پیچیده شده ،

و چشمی نگران . . .

هنوز بر لب جاده عاشقی

به انتظار نشسته ،

یار را می جوید . . .

. . .
باز هم ورقی دیگر ،

و برگی دیگر ،

و کهن عشقی دیگر . . .